
دوستی دارم که گاهی فکر میکنم "آدم" نیست. یعنی آنقدر خودخواهی در او کم است و آنقدر هیچ امتیازی را حتی وقتی که کاملاً حقش است، برای خودش نمیخواهد که من در عالم خیال شک میکنم که شاید او آدم نیست، بلکه فرشته است.
این دوست من ذوق هنری هم دارد. مثلاً یک بار از یک خطاط خواست که یک تابلوی خط-نقاشی برایش درست کند و روی تابلو با خط خوش نستعلیق، این گفتهی سعدی را بنویسد که :"آن چه نپاید، دلبستگی را نشاید."
بعد هم، با هزینهی خودش از این تابلو پوستر درست کرد و پوسترها را تکثیر کرد. یکی را هم به من داد. من اما آن را به دیوار اتاقم نزدم. یعنی اول زدم اما بعد رویش را با جدول ها و برنامه هایم پوشاندم و بالاخره هم از دیوار اتاقم برداشتم.
پریروز میگفت که میخواهد خودکارهایی درست کند که همین جمله رویشان نوشته شده باشد و این خودکارها را بین آدمها پخش کند. من درآمدم که: "من این جمله را دوست ندارم."
لیوان چایش را روی میز گذاشت و نگاهم کرد و پرسید: "چرا؟"
گفتم که "آخر این جمله غیرانسانی است."
تعجب کرد. من از لیوان خودم جرعهای چای نوشیدم و ادامه دادم که: "اتفاقاً همین چیزهایی که نمیپایند شایستهی دلبستگیاند. آخر خود ما هم پایا نیستیم. ما هم نمیپاییم و فنا میشویم. پس شایسته است که "ما"ی فانی و ناپایا دل فانی و ناپایای خودمان را ببندیم به همین خوب ها و زیباهایی که اینها هم فانی و میرا و ناپایدارند." و با خودم فکر کردم که: این شرط انسان بودن است.
حرفم را قبول نکرد و قرار شد که "بعداً بحث کنیم".
اما من هنوز سر حرفم هستم! انسانِ فانی و میرا در این عمر کوتاه خود دل میبندد و چشم امید میدوزد. البته گاهی هم دلشکسته و ناامید میشود. رنج و لذت را تحمل میکند. شادی و غم را تجربه میکند. گاه در عشق میسوزد و میرقصد و گاه در فراق میگرید و مینالد. آدمی این است: موجودی ضعیف و آسیب پذیر که از فانی بودن خود آگاه است و این آگاهی به وجود و زندگی او رنگ و حالتی دیگرگونه بخشیده است. از همین رو است که هم با دیگر جانداران حسمند در غم و شادی و رنج و لذت شریک است و هم این غم و شادی و رنج و لذت او رنگی و عمقی و عالمی دیگرگونه دارد....
انسان بودن انسان به همین است. به همین دل بستن ها و دل شکستن ها. به همین اشک ها و لبخندها. به همین رقصیدن های عاشقانه در زیر نور ماهتاب و پرسه زدنهای نومیدانه در تاریک ترین و ابرآلود ترین شب ها. به همین لذت بردن از بوی نان تازه، جرعهای آب زلال و رنج بردن ها از تازیانهی بیداد یا نومیدی شکست یا تلخی دشوار و تحمل ناپذیر تنهایی.
آنهایی که خواستهاند از این گردونهی "کارما" رها شوند و راهی به "نیروانا"ی خیالی خویش بیابند، در بیشتر اوقات نه خود انسان تر شدهاند و نه جامعه را انسانی تر کردهاند. حاصلِ زهد گران که "شاهد و ساقی نمیخرند" جز دوزخ غرور و خشم و خشونت و تلخی و تعصب نبوده است....
سعدی هزار جور حرف زده است. حافظ اما در نهایت پیامش جر این نبوده است که:
" زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی"
و البته حدیث "عیش نهان" مدعیان دل کندن از دنیا خود حکایتی دیگر است:
محتسب نمیداند این قدر که صوفی را جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی!"
****
پنجشنبه شب گفتیم برویم تآتر ببینیم. چندتای اول مثل "نویسنده مرده است" و نمایش عروسکی "حافظ" جای خالی برای تماشاچیِ لحظهی آخری مثل ما نداشتند. گفتم ببینم در سالن اصلی تآتر شهر چه خبر است. دیدم نمایشی اجرا میشود نامش "ترن". چیزی دربارهاش نخوانده بودم. با خودم اما گفتم که اگر نمایشی در بهترین سالن تآتر کشور اجرا میشود، خوب چیزی باید باشد. سخت اشتباه کرده بودم و شرمندهی همراهانم شدم. این سزای کسی است که یادش میرود که اختیارسالنهای تآتر – حتی سالن زیبا و دوست داشتنی و مظلومی چون تآتر شهر – در دست مدیران فعلی وزارت ارشاد است!!!
برای آن که از تلخیِ شب کم کنم، پیشنهاد کردم که به جایی برویم که برنامهاش دست وزیر ارشاد نیست. همان نزدیکیها رفتیم به رستوران کشتی سندباد. این بار از پیشنهادم خوشحال شدم. اگرچه جای خوبی به ما نرسید اما شب خوبی را گذراندیم. دست "افشین" درد نکند!
زندگی سادهی من در روزها، جز این که گفتم هیچ ماجرایی نداشت.
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.